معنی سازگار و موافق

واژه پیشنهادی

حل جدول

سازگار و موافق

دمساز


سازگار

موافق

مساعد

لغت نامه دهخدا

سازگار

سازگار. (ص مرکب) موافق. (شعوری) (آنندراج). موافق کارها. (شرفنامه ٔ منیری). باموافقت. اجابت کننده و قبول کننده. (ناظم الاطباء). موءالف. آنکه صاحب فکری صلح جو است با کسی. سازنده. سازوار. ضد ناسازگار:
تن و جان چرا سازگار آمدند
چه افتاد تا هر دو یار آمدند.
اسدی (گرشاسبنامه).
زدستان زن هر که ناترسکار
روان با خرد نیستش سازگار.
اسدی (گرشاسبنامه).
چند باشم در انتظار و هوس
که مگر بخت سازگار شود.
مسعودسعد.
تا سازگار دولت و تابنده دانش است
با دولت تو دانش تو سازگار باد.
مسعودسعد.
وگر موافقت تو رسد به آتش و آب
شوند هر دو بهم سازگارچون می و شیر.
معزی.
کس مرا باور ندارد کز نخست
کارساز و سازگاری داشتم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 313).
اقبال صفوهالدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد.
خاقانی (ص 153).
به نقد امشب چو با هم سازگاریم
نظر بر نسیه ٔ فردا چه داریم.
نظامی (خسرو و شیرین).
بچشم وفا سازگار آمدش.
نظامی.
در آتشم چو پنبه ٔ داغ از ملایمت
از طبع سازگار خود آزار میکشم.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
|| ملائم طبع. موافق طبع. ضدمضر: مهتران مکه را رسم چنان بود که فرزندان را به دایه دادندی و بیرون مکه او را پروردندی که هوای مکه با طفلان سازگار نبود. (بلعمی).
خرمای تو گرچه سازگار است
با هرکه بجز من است خار است.
نظامی (لیلی و مجنون).
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چه کار است.
نظامی (خسرو وشیرین).
چه می خوردی که رویت چون بهار است
ازان می خور که آنت سازگار است.
نظامی (خسرو و شیرین).
آب ساری به تابستان مرا سازگار نیست. (تاریخ طبرستان). چه آب بلخ مرا سازگار نیست. (تاریخ طبرستان).
دماغ سیر پراکنده ٔ گلستان سوخت
هوای سایه ٔ گل نیست سازگار مرا.
میرزا رضی دانش (از آنندراج).
|| گوارا. سایغ. زلال: نعم بیشمارش در حلق خلق و کام خاص و عام شیرین و خوشگوار و طیبات ارزاق بی پایانش در گلوی کلوا و اشربوا روان و سازگار. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان). || لایق. (شرفنامه ٔ منیری). زیبنده. برازنده. سزاوار. درخور:
هر سلاحی که برگرفت بود
با کَفَش سازگار و اندرخور.
فرخی.
آواز چنگ و بربط و بوی شراب خوش
با ماه روزه کی بود این هر دو سازگار.
فرخی.
بکن چربی که شیرینیت یار است
که شیرینی به چربی سازگار است.
نظامی (خسرو و شیرین).
بر سریر آی و پیش من بنشین
سازگار است ماه با پروین.
نظامی (هفت پیکر).
|| قانع. خرسند:
زنی داشتم قانع و سازگار
قضا را شد آن زن ز من باردار.
نظامی.
|| مطابق. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). هم آهنگ. هم آواز:
دف وچنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
سعدی (بوستان).
|| (اِ مرکب) نام آلتی است از موسیقی. (اشتینگاس). || نام آهنگی از موسیقی است. || شاعر. (ناظم الاطباء) (اشتنیگاس). || مقلد. (ناظم الاطباء).هنرپیشه. (اشتیگاس). || (ص مرکب) عامل و فاعل و کسی که اختراع کند. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). || کسی که حیله نماید. مکار و ریاکار. (ناظم الاطباء). || کسی که چیزی را بسازد و بیاراید و درست کند و ترتیب دهد، و بطور شایسته و لایق برقرار کند. || کسی که چیزی را برابر و مساوی نماید. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
- ناسازگار، ناموافق. ناساز:
که دستور باشد مرا شهریار
شدن پیش این دیو ناسازگار.
فردوسی.
چه کار آید آن یار ناسازگار
که هنگام سختی نیاید بکار.
امیرخسرو دهلوی.
- || مضر. ناگوار. ناملائم برای طبع و مزاج:
که در سینه پیکان تیر تتار
بسی بهتر از قوت ناسازگار.
سعدی (بوستان).
رجوع به ساختن شود.


موافق

موافق. [م ُ ف ِ] (ع ص) سازوار. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). سازوار و مطابق و هم آهنگ. (از یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). سازگار. سازنده. مناسب و متناسب بهم. جور. سازگاری کننده. همساز. عشیر. هم آهنگ. مناسب. ملایم. ملایم مزاج. درخور. (یادداشت مؤلف): شرابی که نه تیره بود و نه تنک چون نیک آید موافق ترین شرابهاست. (نوروزنامه). شراب مویزی، آنچه از او صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد، میل به خنکی دارد و موافق است محروران را. (نوروزنامه). اگر به مسهل حاجت آید مطبوخ شاه تره موافق باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). غذا سمانی و عدسی و ریواج... موافق تر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). ماءالعسل در این وقت سخت موافق باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اگر حرارت قوی نباشد کشمش موافق است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
این موافق صورت و معنی که در چشم من است
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را.
سعدی.
- باد موافق، باد مراد. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). باد شرطه. (یادداشت مؤلف).
- موافق حال، مناسب حال. منطبق با وضع و حال و دمساز با مزاج کسی: ابیات بوتمام طایی موافق حال و مطابق وقت او آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 362). گفت این موافق حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی. (گلستان).
- موافق شدن، هم آهنگ شدن. سازگار گشتن. سازوار و همرای شدن. توافق نمودن.
|| مقبول و پسندیده. (ناظم الاطباء). مورد پسند و دلخواه.
- موافق آمدن، مناسب و شایسته به نظر رسیدن. مقبول و پسندیده افتادن: درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمی سازد... امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). من دانم که ترا این موافق نیاید. اما با خرد رجوع کن و شعار خود برگیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203).
- موافق افتادن، پسندیده آمدن. مقبول آمدن: شیر را این سخن [سخن دمنه] موافق افتاد. (کلیله و دمنه). امیرناصرالدین را این سخن موافق افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 31).
|| مطابق. برابر. طِبق. طَبَق. طبیق. طبیقه. طِباق. (منتهی الارب). مُوافِق ِ؛مطابق ِ. برابرِ. مقابل مخالف ِ. (یادداشت مؤلف): قوت پادشاهان... نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق ِ فرمانهای ایزد. (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم... هرچند برحق بودیم به فرمان وی تا موافق ِ شریعت باشد. (تاریخ بیهقی).رای همگنان در مشیت است که صواب آید یا خطا. پس موافق ِ رای ملک اولیتر. (گلستان). به حکم آن که نمی بینم مر ایشان را فعلی موافق ِ گفتار. (گلستان). گفتم غلطکردی که موافق ِ نص قرآن است. (گلستان).
امید عافیت آنگه بود موافق ِ عقل
که نفس را به طبیعت شناس بنمایی.
سعدی.
- موافق ِ رای یا طبع کسی آمدن، مورد قبول او شدن. مطابق نظر و خواست او قرار گرفتن: ملک از این سخن روی درهم کشیدو موافق ِ رای بلندش نیامد. (گلستان). ملک را پند وزیر ناصح موافق ِ طبع نیامد. (گلستان).
به دوستی که ز دست تو ضربت شمشیر
چنان موافق ِ طبع آیدم که ضرب اصول.
سعدی.
- موافق شدن، منطبق شدن. مطابق شدن. انطباق داشتن. (از یادداشت مؤلف). انطباق. مطابقه. طرتمه؛ موافق شدن چیزی به چیزی. (منتهی الارب).
- موافق شدن چیزی با چیزی،منطبق شدن آن دو. بهم رسیدن آن دو:
چون لب خم شد موافق بادهان روزه دار
سر به مشک آلوده یک ماهش معطر ساختند.
خاقانی.
- موافق مرکز، در اصطلاح عبارت است از فلکی که مرکز آن عالم باشد خواه ممثل و خواه مایل بود. (کشاف اصطلاحات الفنون).
|| کسی که با امری و یا مطلبی موافقت داشته باشد. کسی که نسبت به مسأله یاکاری نظر مثبت و مساعد بدهد. کسی که در مشورتی مطلبی را تأیید کند. مؤید. موافقت کننده. تصویب کننده.
- موافق شدن دل در کاری، پذیرفتن آن کار. نظر مساعد داشتن بدان کار:
دل بانو موافق شد در این کار
نصیحت کرد و پندش داد بسیار.
نظامی.
|| مطیع. منقاد:
جهان، موافق امر تو است مگذارش
که کینه ورزد با چون منی ز روی نفاق.
خاقانی.
|| همدل. همداستان. هم آواز. هم رأی. هم زبان. هم فکر. هم پشت. یکی شده. همدست. (از یادداشت مؤلف). هم آواز. (ناظم الاطباء). راست. (یادداشت مؤلف). مقابل منافق. (یادداشت مؤلف). یکرنگ. یکدل:
چون یار، موافق نبود تنها بهتر
تنها به صد بار چو نادانت همتا.
ناصرخسرو.
موافقتر دوستان آن است که از مخالف بپرهیزد. (کلیله و دمنه). یار موافق بود و صحبت صادق. (گلستان).
- رفیق موافق، یار موافق. دوست یکدل و یکرای. یار صمیمی. (یادداشت مؤلف): پدرود باش ای... رفیق موافق. (کلیله و دمنه).
در این برف و سرما دوچیز است لایق
شراب مروق رفیق موافق.
ادیب صابر.
- یار موافق، دوست همدل و همرای. رفیق یکدل و صمیمی. (یادداشت مؤلف).
|| یار. دوست. مصاحب. رفیق. (از یادداشت مؤلف). مرافق و همراه:
هیچ تقصیر در معزایش
مکنید ار موافقان منید.
خاقانی.
- موافق شدن، همدل و صمیمی شدن:
تو گریانی، جهان خندان موافق کی شود با تو
جهان بر تو همی خندد چرایی تو بر او گریان.
ناصرخسرو.
|| دوست صمیمی. یار همدل. مقابل مخالف:
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیب آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
|| (اصطلاح حدیث) در اصطلاح درایه دو حدیث را گویند که اصلاً نسبت به یکدیگر تضاد و تباینی نداشته باشند بر خلاف مختلف. مقابل مختلف. (یادداشت لغت نامه). || مانند و مشابه. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

سازگار

سازش‌کننده،
موافق، هماهنگ، سازگر،


موافق

هم‌رٲی، همراه، سازگار،

فرهنگ فارسی هوشیار

سازگار

اجابت کننده، سازنده، موافق، سازش کننده


موافق

همداتستان همداستان همدست ساز وار دمنان دمساز (اسم صفت) هم رای هم فکر جمع: موافقین، مناسب سازگار.

فرهنگ معین

سازگار

سازش کننده، موافق، همآهنگ، گوارا، سزاوار، قانع، خرسند. [خوانش: (زْ) (ص فا.)]


موافق

(مُ فِ) [ع.] (اِ فا.) سازگار، مطابق، هم رأی.

عربی به فارسی

موافق

سازگار , دلپذیر , مطبوع , بشاش , ملا یم , حاضر , مایل

مترادف و متضاد زبان فارسی

سازگار

آمیزگار، خوش‌معاشرت، ملایم‌طبع، بساز، جور، سازوار، قانع، خرسند، کوک، متجانس،
(متضاد) ناسازگار، نامتجانس، مساعد، مناسب، موافق، هم‌آهنگ، هم‌آواز،
(متضاد) ناهم‌آهنگ، گوارا، مهنا


موافق

جور، سازگار، مساعد، هماهنگ، دل‌پسند، مطلوب، مقبول، دل‌خواه، مناسب، درخور، شایسته، متناسب، دمساز، متفق، متفق‌الرای، هم‌دل، هم‌رای، هم‌عقیده، همساز، هم‌فکر، هم‌سو، یک‌جهت، برابر، مطابق، معادل،
(متضاد) نامناسب،
(متضاد) مخالف،
(متضاد) خلاف

معادل ابجد

سازگار و موافق

522

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری